نفسم می گیرد...

 

وقتی هوا خیس می شود
دلم بهانه ی تو را می گیرد
و گونه هایم ؛
بوی خاک باران زده می دهند ...
پنجره را باز می کنم ، نفسم می گیرد !
از آن روز که تو رفتی هوا شرجی است
و میان این همه گریه ...
هنوز هم تنم از داغ آخرین نگاه تو می سوزد
و تو از چشم های تب دار من می درخشی
و تو بی پرده از اشک ، در انعکاس چشمان من می درخشی
نفسم می گیرد
درست مثل همان لحظه که چشمان تو در چشمان من ماند
همان لحظه که منتظر ماندی تا چیزی بگویم ...
امّا ...
امّا درست مثل همین حالا نفسم گرفت و نتوانستم ...
و نگفتم ...
و تو دیگر منتظر نماندی ...
منتظر نماندی تا دوباره نامت را نفس بکشم
و بگویم ...
بگویم که بی تو
دیگر نفسم
برای همیشه می گیرد ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 18 شهريور 1389برچسب:,ساعت 0:23 توسط Fah| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com